زندگی با آدماش برای من یه قصه بود

توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود

همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون

توی شب صدایی جز گریه بی صدا نبود

نمی خوام مثل همه گریه کنم

دیگه گریه دلمو دوا نمی کنه

قصه پشت این پنجره ها غم رو از دلم جدا نمی کنه

قصه ماتم من هرچی که بود هرچی که هست

قصه ماتم قلب خسته یه آدمه

وقته خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم

از غم و غصه هرچی برات بگم کمه...