عکس هایی از زندگی دانشجویی




الآن یک هفته ای هست که تو خونه تنهام. پدر که مطابق همیشه اصفهانه و مامانیم به همراه دایی مسافرت هستن (نمیگم کجا). خواهرها هم رفتن خونه ی مامان بزرگ. پس بنده کلا" تنهام و در این شکی نیست (اگه هست بگید برطرفش کنم).
چند شب پیش به طور یه دفعه ای حس کردم دلم گرفته. یه ماشین از خونه برداشتم و زدم بیرون. ساعت نزدیک یک ونیم (نیمه شب) بود که رسیدم به اونجایی که می خواستم(!!). یه کافی شاپ که حد اقل صد کیلومتر با تهران فاصله داشت. ساختمانی در مرکز سکوت مطلق (هان؟ چی گفتم؟) اطراف کاملا٬ تاریک و ساکت بود. دو نور افکن قرمز جلوی ساختمون بود که فقط پارکینگ روبه روشون رو روشن کرده بودند. اونجا یه ماشین تویوتا کرولا سفید (از این مسخره ها) پارک شده بود. اون نور قرمز٬ رنگش رو سایه خورده نشون میداد. (عجب توصیفی رفتم(دلتون بسوزه)). ماشین رو با فاصله از اون پارک کردم و رفتم داخل.
خیلی خیلی زیبا بود. وارد یه راهرو مانند شدم که در دوسمتش محیط بزرگی بود٬ دو تا سالن که با دیوار های کوتاه از راهرو جدا شده بودند و دو نیم طبقه که مشرف به سالن ها بود.همه ی میز ها خالی بودند. مستقیم به سمت پله های شیشه ای انتهای راهرو رفتم. چند پله بالاتر نرفته بودم. برگشتم یه نگاه به میز و صندلی های پشت سرم انداختم. دیدم نه، واقعا" کسی اونجا نیست. نگاهم رو جمع کردم. می خواستم برم بالا که پسر و دختری رو دیدم که داشتن از همون پله ها میومدن پایین. از کنارم رد شدن بعد پسره صدام کرد : مسیح، بی معرفت تحویل نمی گیری. صداش زیاد برام آشنا نبود. نگاش که کردم فهمیدم آریاست (از دوستان دبیرستان ) با دوستش (نه ببخشید با خواهرش ) ساناز. [باور کنید اولش نشناختمشون، این با تحویل ناگرفتنای تو دانشگاه فرق داشت !] کلی ذوق زده شدم. آخه عجیب هم بود دیگه. درسته که اونجا رو آریا بهم معرفی کرده بود والی اصلآ انتظاره دیدنشو نداشتم. با هم احوالپرسی کردیم و شماره ی جدیدش رو گرفتم و رفتن. فکر کنم اون ماشین جلوی در هم واسه ی اونا بود.
رفتم بالا یه آقایی هم بلافاصله بعد از نشستنم اومد و در حالی که یه لیست رو می گذاشت روی میز بهم گفت: کسی همراهتون نیست؟ حتی منو رو باز نکردم ببینم چیا دارن. گفتم: نه٬ یه بستنی میوه ای ایتالیایی لطف کنید که برام خاطره بشه. چند دقیقه ای که منتظر بودم٬ همش به در و دیوار (دکور) نگاه می کردم. چند بار هم روی آقایی که چند تا میز اونور تر نشسته بود و آیس پک می خورد مکس کردم (نمیدونم شایدم مکث کردم). تیپ و چهره ی نسبتا خوبی داشت اما موقع خوردن خیلی با نمک می شد. این قدر آیس پکه سفت بود که لپاش گود می رفت. همین جوریا توجهم به دور و برو بود که یکی اومد و سینی دستش رو گذاشت جلوم. گفت: فقط همین یه سفارشو داشتید؟ جواب دادم: آره٬ ممنونم. یه کمی با درنگ بستنی رو نگاه کردم. این قدر خوشگل چیده شده بود که دلم نمیومد بخورمش. اما خب بالاخره از خجالتش در اومدم و اونو وقف خودم کردم! جاتون خالی بسی بسیار خوشمزه بود.
آخر هم که می خواستم برم٬ انگار که داشتم یه جای آشنایی رو ترک می کردم. عجیب غم رو دلم نشسته بود ولی حس خوبی داشتم٬ یه حسی که بهم لذت این تنهایی ها رو یاد آوری می کرد ...
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
DEAR ERFAN![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
ای تشنه عشق روی دلبند
برخیز و به عاشقان بپیوند
در جاری مهر، شستشو کن
وانگاه ز خون خود وضو کن
زان پا که در این سفر درآیی
گر «دست دهی» سبکتر آیی
رو جانب قبله وفا کن
با دل سفری به کربلا کن
بنگر به نگاه دیده پاک
خورشید به خون تپیده در خاک
افتاده وفا به خاک گلگون
قرآن به زمین فتاده در خون
عباس علی ابوفضایل
در خانه عشق کرده منزل
ای سرو بلند باغ ایمان
وی قمری شاخسار احسان
دستی که ز خویش وا نهادی
جانی که به راه دوست دادی
آن شاخ درخت با وفایی ست
وین میوه باغ کبریایی ست
ای خوبترین به گاه سختی
ای شهره به شرم و شوربختی
رفتی که به تشنگان دهی آب
خود گشتی از آب عشق سیراب
آبی ز فرات تا لب آورد
آه از دل آتشین بر آورد
آن آب ز کف غمین فرو ریخت
وز آب دو دیده باری آمیخت
برخاست ز بار غم خمیده
جان بر لبش از عطش رسیده
بر اسب نشست و بود بیتاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه یکی دو روبه خرد
دیدند که شیر آب می برد
آن آتش حق خمیده بر آب
وز دغدغه و تلاش بیتاب
دستان خدا ز تن جدا شد
وآن قامت حیدری دوتا شد
بگرفت به ناگزیر چون جان
آن مشک ز دوش خود به دندان
وانگاه به روی مشک خم شد
وز قامت او دو نیزه گم شد
جان در بدنش نبود و می تاخت
باز خم هزار نیزه می ساخت
از خون تن او به گل نشسته
صد خار بر آن ز تیر بسته
دلشاد که گر ز دست شد دست
آبیش برای کودکان هست
چون عمر گل این نشاط کوتاه
تیر آمد و مشک بردرید آه!
این لحظه چه گویم او چه ها کرد
تنها نگهی به خیمه ها کرد
ای مرگ! کنون مرا به بر گیر
از دست شدم کنون ز سرگیر
می گفت و بر آب و خون نگاهش
وز سینه تفته بر لب آهش
خونابه و آب بر می آمیخت
وز مشک و بدن به خاک می ریخت
چون سوی زمین خمید آن ماه
عرش و ملکوت بود همراه
تنها نه فتاد بو فضایل
شدکفه کاینات مایل
هم برج زمانه بی قمر شد
هم خصلت عشق بی پدر شد
حق ساقی خویش را فرا خواند
بر کام زمانه تشنگی ماند
در حسرت آن کفی که برداشت
از آب و فرو فکند و بگذاشت
کف بر لب رود و در تکاپوست
هر آب رونده در پی اوست
هر موج به یاد آن کف و چنگ
کوبد سر خویش را به هر سنگ
چون مه شب چارده بر آید
دریا به گمان فراتر آید
ای بحر بهل خیال باطل
این ماه کجا و بوفضایل
گیرم دو سه گام برتر آیی
کو حدّ حریم کبریایی؟!
کسی قصد شکستن نداره?!!؟
(شبیه سر این حیوونا تو کارتونای ژاپنی شد!)نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه ای مساله آموز صد مدرس شد

شبى سنگين همه هستى را پوشيده، ومكه را سكوتى خرد كننده در ميان گرفته بود هيچ صدايى به گوش نمى رسيد مگر صداى نفسهاى شب، آميخته با همهمه نماز و نيايش كه از آن (بيت عتيق) بر مى خاست .ماه روى پنهان كرده واز ديده ها غايب شده بود، بركرانه آسمان تيره تار تنها سوسوى كم فروغ ستاره اى به چشم مى آمد كه هر دم كوههاى سربه فلك كشيده مكه مى توانست پرده اى به آن آويزد، كوههايى از سنگ برهنه كه به سان كوچه هايى سركش از ظلمتهاى فشرده دست به دست هم سپرده ،گردن فرازى مى كرد .دنيا به خواب رفته بود غافل از آن مرد هاشمى كه اينك به غار پناه برده بود ودر آنجا غرق درياى تاملات خود در آن ظلمت فراگستر وسنگين پرتوى از نور حق مى جست ودر خلوت آن غار همدمى با پرتوى هدايت و راحت وآسايش يقين را مى پوييد .آن سوى ديگر، نه چندان دور از حراء شهر مكه خفته بود با خاطره روزگاران مجد و عظمت ئينى كه بت پرستى كور طومار آن رادر هم پيچييده بود و هر از گاهى لرزه انديشه بيدارى بر تن اين شهر مى افتاد والبته ديرى نمى پاييد كه در زير بار سنگين كابوسى كه همه هستى اش رادر بر گرفته بود آرام مى شد .شهر براى آن مرد تنها كه در غار حرا با خود خلوت گزيده بود اهميتى باور نداشت وتنها او را مى ديد كه خود را ازشلوغى مكه كنار مى كشيد .شب در خود فررفته بود، پيش از آنكه سپيده دم بدمد وپرتو نخستين خويش را بر قله ها، دامنه ها و دره ها بتاباند،ظلمت فراگستر را به روشنى بدل سازد ،با نخستين فروغ سپيده كه دل سياهى آن شب را شكافت وحى خطاب آسمانى "بخوان" بدو رسيد.
اقرا باسم ربك الذى خلق خلق الانسان من علق اقرا وربك الاكرم الذى علم بالقلم

هيچ دلى راه به جايى نداشت |
هيچ كجا شور شكفتن نبود |
|
ثانيه ها خسته وبى حوصله |
حادثه اى لايق گفتن نبود |
|
باغ تهى بود زپروانه ها |
خانه اى آواز قنارى نداشت |
|
جنگل احساس زمين بى درخت |
چشمه اى جوشنده جارى نداشت |
|
ر دل تاريكى بى انتها |
گرگ شقاوت به كمين خفته بود |
|
تا كه يكى مرد برفراشت قد |
تند فرود آمد از شيب كوه |
|
از لبش آواز خدايى چكيد |
خواند به آواز عجب با شكوه |
|
آى منم مژده رسان خدا |
آمده ام كار مسيحا كنم |
|
آمده ام از دل ديوار شب |
پنجره أي رو به خدا وا كنم |
(اینو تو یه وبلاگ گذاشتم گفتم اینجام بذارم استعدادام تلف نشه تو این یونی!!!)
.jpg)
سورنا (SORENA نخستین ربات انسان نمای ساخت ایران (البته در معیار بزرگ، چرا که رباتهای انسان نمای کوچک بسیاری تاکنون در کشور ساخته شده اند) در جهت نمادسازی از سردار دلیر ایرانی سورنا برای نمایش قدرت محققین و صنعتگران ایرانی، نامگذاری شده است که هم خود این ربات و هم منشا نامگذاری آن یعنی سورنا سردار ایرانی، مایه مباهات و افتخار ما هستند. یکی در گذشته و دیگری در حال. همانطور که بسیاری میدانند، سورنا سردار بزرگ ایرانی دوره اشکانی بود و در زمان ارد اول (قرن اول قبل از میلاد) می زیست. سورنا از نظر شجاعت در میان پارتیها بی همتا بود و هم او بود که در نبرد با کراسوس امپراطور روم، او را شکست سختی داد. سورن در زبان فارسی پهلوی به معنی نیرومند می باشد و در معنی دیگر هم به عنوان بالنده و نیرومند به کار رفته است. سورنا پس از پیروزیهای چشم گیرش که موجب حیرت اشک سیزدهم (ارد اول) شده بود، حسادت او را برانگیخت و به جای قدردانی، سپهسالار دلاور ایرانی را به قتل رساند (مسموم کرد).
به دلیل محبوبیت این سردار اسپهبد نزد ایرانیان که در عین حال مانند بسیاری دیگر از مفاخر کشورمان مثل امیرکبیر و . . . قربانی عشرت طلبیها و جاه طلبیهای شاهان جبار گردید، خیابانی به نام او در تهران نامگذاری شده بود که در محدوده خیابان سهروردی، نرسیده به خیابان شهید مطهری قرار داشت و امروز به نام خیابان شهید خلیل حسینی تغییر نام یافته است.
در هر حال تاریخ سورنا را جاودان ساخته است و هنوز پس از گذشت بیش از 2000 سال، یاد و خاطره او در ذهن ما ایرانیان زنده است. امیدواریم که یاد و خاطره ربات انسان نمای سورنا نیز که به دست نوادگان سورنا ساخته شده است و سال قبل که پا به عرصه حضور گذاشت، خود را یک ایرانی معرفی کرد و به ایرانی بودن خود افتخار نمود، تا هزاران سال دیگر، زنده بماند.
من خودم 3 نفرو میدونم، البته از 4 نفری که نمرشونو میدونم
با اسم مستعار یا حقیقی فرق نمیکنه، فقط واقعی باشه
دیگه حتی اجازه ندادن نمره هارو نگاه کنم.فقط میدونم پاس شدم من.دیگه اجازه هیچ کاری بهم نداد استاد و گفتن که به زودی نمره ها میره رو سایت.....
چی بگم...
این ترم ما یه طوری شده بودیم یا اساتید و دانشگاه؟!
اسکناسی که خود پردازی در همدان بهم داد!!!

سلام!
قول داده بودم كه امروز بيام علوم و دكتر برامون نسخه بپيچن(به گفته خودشون)
تا الآن نمرات سه گروه رو وارد كردن استاد فقط گروه مامونده.
اونم گويا امروز نشه...دكتر گفتند كه فردا تهران و سه شنبه دوباره بيام پيشش تا اون موقع نسخه هارو بده.
اما خب چيزي كه من از اين سه گروه ديدم...خوب نمره ميده استاد
نمره ها همه يا 9 ميشه يا 15-16
اين آخرين اخبار...حالا سه شنبه هم ميام ببينيم چي ميشه
به نظرتون این چیه؟
تو ادامه مطلب ببینید چقدر طرز فکرتون درسته
دوستان عزیزم سلام..
امیدوارم تا الان تابستون خوبی رو گذرانده باشید.
متن زیر رو آقای قاسمی، مدیر وبلاگ بچه های رشته ی کامپیوتر توی وبلاگشون گذاشتند. متن زیر رو بخونید و اگه تمایل داشتید با گذاشتن مشخصاتتون توی نظرات پست زیر (بیانیه) توی وبلاگ کامپیوتر ها عضو وبلاگ یاد شده بشید. فقط امیدورام عضویتتون توی این وبلاگ باعث نشه که فعالیتتون توی وبلاگ خودمون کمتر بشه (البته منظورم اینه که از این کمتر بشه)!!
سلام به همه ی بچه های گل دانشگاه بو علی سینا
با چند تا از بچه های رشته های مهندسی تصمیم گرفتیم که توی تابستون یه وبلاگی راه بندازیم که همه ی بچه های دانشکده ی مهندسی و همچنین دانشکده های دیگه توش فعالیت کنن ،
خب چون هر وبلاگ فقط چند تا نویسنده ی فعال داره این وبلاگ باعث می شه تمام نویسنده های فعال یه جا جمع بشن و یه وبلاگ همیشه فعال توی تابستون داشته باشیم ،همچنین این وبلاگ باعث می شه که خیلی راحتتر با دوستای دانشگاه و خوابگاه که طول تابستون هم دیگه رو نمی بینیم ارتباط برقرار کنیم .
از همه ی بچه هایی که دوست دارن توی این وبلاگ فعالیت کنن تقاضا می کنیم که توی کامنتای همین پست خودشونو معرفی کنن و یه اسم کاربری و رمز ورود برای خودشون انتخاب کنن،بعد از عضویت می تونن خودشون رمزشونو عوض کنن .
آدرس وبلاگ basu.mihanblog.com هست . میهن بلاگو انتخاب کردیم چون امکاناتش نسبت به بلاگفا بیشتره ، مثلا امکاناتی مثل ارسال پست به آینده ، خوندن کامنتای خصوصی فقط توسط خود نویسنده و ...
وبلاگ هنوز کاملا درست نشده ولی تا آخر هفته کامل می شه .
منتظرتونیم.
باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های پنهان
و شگفتی های بر زبان نیامده..
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من...
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلماتمان... ببیند
و گوشی که
صدا ها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنوند
برای تو خویش روحی
که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زمانی..
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد و بگذارد
از آن چیز هایی که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم....
مارگوت بیگل