قصه عینکم
با آنكه چندين سال بود كه شهرنشين بوديم، خانه ما شكل دهاتيش را حفظ كرده بود. همانطور كه در بندر يك مرتبه ده دوازده نفر از صحرا ميآمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهماني لنگر ميانداختند و چندين روز در خانه ما ميماندند، در شيراز هم اين كار را تكرار ميكردند. پدرم از بام افتاده بود، ولي دست از عادتش برنميداشت. با آنكه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساري رفته بود، مهمانداري ما پايان نداشت. هر بيصاحب ماندهاي كه از جنوب راه ميافتاد، سري به خانه ما ميزد. خداش بيامرزد، پدرم دريا دل بود. در لاتي كار شاهان را ميكرد، ساعتش را ميفروخت و مهمانش را پذيرائي ميكرد. يكي از اين مهمانان يك پيرزن كازروني بود. كارش نوحهسرائي براي زنان بود. روضه ميخواند. در عيد عمر تصنيفهاي بندتنباني ميخواند، خيلي حراف و فضول بود. اتفاقاً شيرين زبان و نقال هم بود. ما بچهها خيلي او را دوست ميداشتيم. وقتي ميآمد كيف ما به راه بود. شبها قصه ميگفت.
گاهي هم تصنيف ميخواند و همه در خانه كف ميزدند. چون با كسي رودرباسي نداشت، رك و راست هم بود و عيناً عيب ديگران را پيش چشمشان ميگفت، ننه خيلي او را دوست ميداشت.
اولاً هر دو كازروني بودند و كازرونيان سخت براي هم تعصب دارند.
ثانياً طرفدار مادرم بود و به خاطر او هميشه پدرم را با خشونت سرزنش ميكرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن ديگري گرفته است؛ خلاصه مهمان عزيزي بود. البته زادالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودي و هر چه ازين كتب تغزيه و مرثيه بود همراه داشت. همة اين كتابها را در يك بقچه ميپيچيد. يك عينك هم داشت، از آن عينكهاي بادامي شكل قديم. البته عينك كهنه بود. به قدري كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پيرزن كذا به جاي دسته فرام يك تكه سيم سمت راستش چسبانده بود و يك نخ قند را ميكشيد و چند دور، دور گوش چپش ميپيچيد.
من قلا كردم و روزي كه پيرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اولاً كتابهايش را به هم ريختم. بعد براي مسخره، از روي بدجنسي و شرارت عينك موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم كه بروم و با اين ريخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهنكجي كنم.
آه هرگز فراموش نميكنم!
براي من لحظه عجيب و عظيمي بود! همينكه عينك به چشم من رسيد ناگهان دنيا برايم تغيير كرد. همه چيز برايم عوض شد.
يادم ميآيد كه بعدازظهر يك روز پائيز بود.
آفتاب رنگ رفته و زردي طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تير خورده تك تك ميافتادند. من كه تا آن روز از درختها جز انبوهي برگ در هم رفته چيزي نميديدم، ناگهان برگها را جدا جدا ديدم. من كه ديوار مقابل اطاقمان را يك دست و صاف ميديدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم ميخورد، در قرمزي آفتاب آجرها را تك تك ديدم و فاصلة آنها را تشخيص دادم. نميدانيد چه لذتي يافتم. مثل آن بود كه دنيا را به من دادهاند.
هرگز آن دقيقه و آن لذت تكرار نشد. هيچ چيز جاي آن دقايق را براي من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم كه بيخودي چندين بار خودم را چلاندم. ذوقزده بشكن ميزدم و ميپريدم. احساس ميكردم كه تازه متولد شدهام و دنيا برايم معناي جديدي دارد. از بسكه خوشحال بودم صدا در گلويم ميماند.
عينك را درآوردم، دوباره دنياي تيره به چشمم آمد. اما اين بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هيچ نگفتم. فكر كردم اگر يك كلمه بگويم عينك را از من خواهد گرفت و چند ني قليان به سر و گردنم خواهد زد. ميدانستم پيرزن تا چند روز ديگر به خانة ما برنميگردد. قوطي حلبي عينك را در جيب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از ديدار دنياي جديد به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. كلاس ما در ارسي قشنگي جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهاي اعياني قديم بود. يك نارنجستان بود. اطاقهاي آن بيشتر آئينهكاري داشت. كلاس مااز بهترين اطاقهاي خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسيهاي قديم درك داشت، پر از شيشههاي رنگارنگ. آفتاب عصر به اين كلاس ميتابيد. چهره معصوم همكلاسيها مثل نگينهاي خوشگل و شفاف يك انگشتر پربها به اين ترتيب به چشم ميخورد.
درس ساعت اول تجزيه و تركيب عربي بود. معلم عربي پيرمرد شوخ و نكتهگوئي بود كه نزديك به يك قرن از عمرش ميگذشت. همه همسالان من كه در شيراز تحصيل كردهاند او را ميشناسند. من كه ديگر به چشمم اطمينان داشتم، براي نشستن بر نيمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در رديف آخر نشستم. ميخواستم چشمم را با عينك امتحان كنم.
مدرسه ما بچه اعيانها در محلة لاتها جا داشت؛ لذا دورة متوسطهاش شاگرد زيادي نداشت.
مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در ميرفتند و تهيه نان سنگك را بر خواندن تاريخ و ادبيات رجحان ميدادند. در حقيقت زندگي آنان را به ترك مدرسه وادار ميكرد. كلاس ما شاگرد زيادي نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا رديف ششم كلاس مينشستند. در حالي كه كلاس، ده رديف نيمكت داشت و من براي امتحان چشم مسلح رديف دهم را انتخاب كرده بودم. اين كار با مختصرسابقه شرارتي كه داشتم اول وقت كلاس سوءظن پيرمرد معلم را تحريك كرد. ديدم چپ چپ من به نگاه ميكند.
پيش خودش خيال كرد چه شده كه اين شاگرد شيطان بر خلاف هميشه ته كلاس نشسته است. نكند كاسهاي زير نيم كاسه باشد.
بچهها هم كم و بيش تعجب كردند.
خاصه آنكه به حال من آشنا بودند. ميدانستند كه براي رديف اول سالها جنجال كردهام. با اينهمه درس شروع شد. معلم عبارتي عربي را بر تخته سياه نوشت و بعد جدولي خطكشي كرد. يك كلمه عربي را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزيه كرد. در چنين حالي موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عينك را از جعبه بيرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سيمي را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
درين حال وضع من تماشائي بود. قيافه يغورم، صورت درشتم، بيني گردنكش و دراز و عقابيم، هيچكدام با عينك بادامي شيشه كوچك جور نبود. تازه اينها به كنار، دستههاي عينك، سيم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصيبت ديدهاي را ميخنداند، چه رسد به شاگردان مدرسهاي كه بيخود و بيجهت از ترك ديوار هم خندهشان ميگرفت.
خدا روز بد نياورد. سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت، رويش را برگرداند كه كلاس را ببيند و درك شاگردان را از قيافهها تشخيص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد.
حيرتزده كچ را انداخت و قريب به يك دقيقه بروبر چشم به عينك و قيافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم كه سر از پا نميشناختم. من كه در رديف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روي تخته را ميخواندم، اكنون در رديف دهم آن را مثل بلبل ميخواندم.
مسحور كار خود بودم. ابداً توجيهي به ماجراي شروع شده نداشتم. بيتوجهي من و اينكه با نگاهها هيچ اضطرابي نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقويت كرد. يقين شد كه من بازي جديدي درآوردهام كه او را دست بيندازم و مسخره كنم!.
ناگهان چون پلنگي خشمناك راه افتاد. اتفاقاً اين آقاي معلم لهجه غليظ شيرازي داشت و اصرار داشت كه خيلي خيلي عاميانه صحبت كند. همينطور كه پيش ميآمد با لهجه خاصش گفت:
«به به! نره خر! مثل قوالها صورتك زدي؟ مگه اينجا دسته هفت صندوقي آوردن؟»
تا وقتي كه معلم سخن نگفته بود، كلاس آرام بود و بچهها به تخته سياه چشم دوخته بودند، وقتي آقا معلم به من تعرض كرد، شاگردان كلاس رو برگردانيدند كه از واقعه خبر شوند. همينكه شاگردان به عقب نگريستند و عينك مرا با توصيفي كه از آن شد ديدند، يك مرتبه گوئي زلزله آمد و كوه شكست.
صداي مهيب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، اين كار بيشتر معلم را عصباني كرد. براي او توهم شد كه همه بازيها را براي مسخره كردنش راه انداختهام000 خنده بچهها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس كردم كه خطري پيش آمده، خواستم به فوريت عينك را بردارم. تا دست به عينك بردم فرياد معلم بلند شد:
«دستش نزن، بگذار همين طور ترا با صورتك پيش مدير ببرم. بچه تو بايد سپوري كني. ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بريز!»
حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پايم را گم كردهام. گنگ شدهام. نميدانم چه بگويم. مات و مبهوت عينك كذا به چشمم است و خيره خيره معلم را نگاه ميكنم. اين بار سخت از جا در رفت و درست آمد كنار نيمكت من. يك دستش پشت كتش بود، يك دستش هم آماده كشيدن زدن. در چنين حالي خطاب كرد: «پاشو برو گمشو! يا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عينك همانطور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود. كمي خودم را دزديدم كه اگر كشيده را بزند به من نخورد، يا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشيده به صورتم خورد و سيم عينك شكست و عينك آويزان و منظره مضحك شد. همينكه خواستم عينك را جمع و جور كنم دو تا اردنگي محكم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پريدم و از كلاس بيرون جستم.
* * *
آقاي مدير و آقاي ناظم و آقاي معلم عربي كميسيون كردند و بعد از چانه زدن بسيار تصميم به اخراجم گرفتند. وقتي خواستند تصميم را به من ابلاغ كنند، ماجراي نيمه كوري خود را برايشان گفتم. اول باور نكردند، اما آنقدر گفتهام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر ميكرد.
وقتي مطمئن شدند كه من نيمه كورم، از تقصيرم گذشتند و چون آقا معلم عربي نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:
«بچه ميخواستي زودتر بگي. جونت بالا بياد، اول ميگفتي. حالا فردا وقتي مدرسه تعطيل شد، بيا شاهچراغ دم دكون ميرسليمون عينكساز!» فردا پس از يك عمر رنج و بدبختي و پس از خفت ديروز، وقتي كه مدرسه تعطيل شد، رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان ميرزا سليمان عينكساز. آقاي معلم عربي هم آمد، يكي يكي عينكها را از ميرزا سليمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببين عقربه كوچك را ميبيني يا نه؟. بنده هم يكي يكي عينكها را امتحان كردم، بالاخره يك عينك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را ديدم.
پانزده قران دادم و آن را از ميرزا سليمان خريدم و به چشم گذاشتم و عينكي شدم.
گاهي هم تصنيف ميخواند و همه در خانه كف ميزدند. چون با كسي رودرباسي نداشت، رك و راست هم بود و عيناً عيب ديگران را پيش چشمشان ميگفت، ننه خيلي او را دوست ميداشت.
اولاً هر دو كازروني بودند و كازرونيان سخت براي هم تعصب دارند.
ثانياً طرفدار مادرم بود و به خاطر او هميشه پدرم را با خشونت سرزنش ميكرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن ديگري گرفته است؛ خلاصه مهمان عزيزي بود. البته زادالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودي و هر چه ازين كتب تغزيه و مرثيه بود همراه داشت. همة اين كتابها را در يك بقچه ميپيچيد. يك عينك هم داشت، از آن عينكهاي بادامي شكل قديم. البته عينك كهنه بود. به قدري كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پيرزن كذا به جاي دسته فرام يك تكه سيم سمت راستش چسبانده بود و يك نخ قند را ميكشيد و چند دور، دور گوش چپش ميپيچيد.
من قلا كردم و روزي كه پيرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اولاً كتابهايش را به هم ريختم. بعد براي مسخره، از روي بدجنسي و شرارت عينك موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم كه بروم و با اين ريخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهنكجي كنم.
آه هرگز فراموش نميكنم!
براي من لحظه عجيب و عظيمي بود! همينكه عينك به چشم من رسيد ناگهان دنيا برايم تغيير كرد. همه چيز برايم عوض شد.
يادم ميآيد كه بعدازظهر يك روز پائيز بود.
آفتاب رنگ رفته و زردي طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تير خورده تك تك ميافتادند. من كه تا آن روز از درختها جز انبوهي برگ در هم رفته چيزي نميديدم، ناگهان برگها را جدا جدا ديدم. من كه ديوار مقابل اطاقمان را يك دست و صاف ميديدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم ميخورد، در قرمزي آفتاب آجرها را تك تك ديدم و فاصلة آنها را تشخيص دادم. نميدانيد چه لذتي يافتم. مثل آن بود كه دنيا را به من دادهاند.
هرگز آن دقيقه و آن لذت تكرار نشد. هيچ چيز جاي آن دقايق را براي من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم كه بيخودي چندين بار خودم را چلاندم. ذوقزده بشكن ميزدم و ميپريدم. احساس ميكردم كه تازه متولد شدهام و دنيا برايم معناي جديدي دارد. از بسكه خوشحال بودم صدا در گلويم ميماند.
عينك را درآوردم، دوباره دنياي تيره به چشمم آمد. اما اين بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هيچ نگفتم. فكر كردم اگر يك كلمه بگويم عينك را از من خواهد گرفت و چند ني قليان به سر و گردنم خواهد زد. ميدانستم پيرزن تا چند روز ديگر به خانة ما برنميگردد. قوطي حلبي عينك را در جيب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از ديدار دنياي جديد به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. كلاس ما در ارسي قشنگي جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهاي اعياني قديم بود. يك نارنجستان بود. اطاقهاي آن بيشتر آئينهكاري داشت. كلاس مااز بهترين اطاقهاي خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسيهاي قديم درك داشت، پر از شيشههاي رنگارنگ. آفتاب عصر به اين كلاس ميتابيد. چهره معصوم همكلاسيها مثل نگينهاي خوشگل و شفاف يك انگشتر پربها به اين ترتيب به چشم ميخورد.
درس ساعت اول تجزيه و تركيب عربي بود. معلم عربي پيرمرد شوخ و نكتهگوئي بود كه نزديك به يك قرن از عمرش ميگذشت. همه همسالان من كه در شيراز تحصيل كردهاند او را ميشناسند. من كه ديگر به چشمم اطمينان داشتم، براي نشستن بر نيمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در رديف آخر نشستم. ميخواستم چشمم را با عينك امتحان كنم.
مدرسه ما بچه اعيانها در محلة لاتها جا داشت؛ لذا دورة متوسطهاش شاگرد زيادي نداشت.
مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در ميرفتند و تهيه نان سنگك را بر خواندن تاريخ و ادبيات رجحان ميدادند. در حقيقت زندگي آنان را به ترك مدرسه وادار ميكرد. كلاس ما شاگرد زيادي نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا رديف ششم كلاس مينشستند. در حالي كه كلاس، ده رديف نيمكت داشت و من براي امتحان چشم مسلح رديف دهم را انتخاب كرده بودم. اين كار با مختصرسابقه شرارتي كه داشتم اول وقت كلاس سوءظن پيرمرد معلم را تحريك كرد. ديدم چپ چپ من به نگاه ميكند.
پيش خودش خيال كرد چه شده كه اين شاگرد شيطان بر خلاف هميشه ته كلاس نشسته است. نكند كاسهاي زير نيم كاسه باشد.
بچهها هم كم و بيش تعجب كردند.
خاصه آنكه به حال من آشنا بودند. ميدانستند كه براي رديف اول سالها جنجال كردهام. با اينهمه درس شروع شد. معلم عبارتي عربي را بر تخته سياه نوشت و بعد جدولي خطكشي كرد. يك كلمه عربي را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزيه كرد. در چنين حالي موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عينك را از جعبه بيرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سيمي را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
درين حال وضع من تماشائي بود. قيافه يغورم، صورت درشتم، بيني گردنكش و دراز و عقابيم، هيچكدام با عينك بادامي شيشه كوچك جور نبود. تازه اينها به كنار، دستههاي عينك، سيم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصيبت ديدهاي را ميخنداند، چه رسد به شاگردان مدرسهاي كه بيخود و بيجهت از ترك ديوار هم خندهشان ميگرفت.
خدا روز بد نياورد. سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت، رويش را برگرداند كه كلاس را ببيند و درك شاگردان را از قيافهها تشخيص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد.
حيرتزده كچ را انداخت و قريب به يك دقيقه بروبر چشم به عينك و قيافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم كه سر از پا نميشناختم. من كه در رديف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روي تخته را ميخواندم، اكنون در رديف دهم آن را مثل بلبل ميخواندم.
مسحور كار خود بودم. ابداً توجيهي به ماجراي شروع شده نداشتم. بيتوجهي من و اينكه با نگاهها هيچ اضطرابي نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقويت كرد. يقين شد كه من بازي جديدي درآوردهام كه او را دست بيندازم و مسخره كنم!.
ناگهان چون پلنگي خشمناك راه افتاد. اتفاقاً اين آقاي معلم لهجه غليظ شيرازي داشت و اصرار داشت كه خيلي خيلي عاميانه صحبت كند. همينطور كه پيش ميآمد با لهجه خاصش گفت:
«به به! نره خر! مثل قوالها صورتك زدي؟ مگه اينجا دسته هفت صندوقي آوردن؟»
تا وقتي كه معلم سخن نگفته بود، كلاس آرام بود و بچهها به تخته سياه چشم دوخته بودند، وقتي آقا معلم به من تعرض كرد، شاگردان كلاس رو برگردانيدند كه از واقعه خبر شوند. همينكه شاگردان به عقب نگريستند و عينك مرا با توصيفي كه از آن شد ديدند، يك مرتبه گوئي زلزله آمد و كوه شكست.
صداي مهيب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، اين كار بيشتر معلم را عصباني كرد. براي او توهم شد كه همه بازيها را براي مسخره كردنش راه انداختهام000 خنده بچهها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس كردم كه خطري پيش آمده، خواستم به فوريت عينك را بردارم. تا دست به عينك بردم فرياد معلم بلند شد:
«دستش نزن، بگذار همين طور ترا با صورتك پيش مدير ببرم. بچه تو بايد سپوري كني. ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بريز!»
حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پايم را گم كردهام. گنگ شدهام. نميدانم چه بگويم. مات و مبهوت عينك كذا به چشمم است و خيره خيره معلم را نگاه ميكنم. اين بار سخت از جا در رفت و درست آمد كنار نيمكت من. يك دستش پشت كتش بود، يك دستش هم آماده كشيدن زدن. در چنين حالي خطاب كرد: «پاشو برو گمشو! يا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عينك همانطور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود. كمي خودم را دزديدم كه اگر كشيده را بزند به من نخورد، يا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشيده به صورتم خورد و سيم عينك شكست و عينك آويزان و منظره مضحك شد. همينكه خواستم عينك را جمع و جور كنم دو تا اردنگي محكم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پريدم و از كلاس بيرون جستم.
* * *
آقاي مدير و آقاي ناظم و آقاي معلم عربي كميسيون كردند و بعد از چانه زدن بسيار تصميم به اخراجم گرفتند. وقتي خواستند تصميم را به من ابلاغ كنند، ماجراي نيمه كوري خود را برايشان گفتم. اول باور نكردند، اما آنقدر گفتهام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر ميكرد.
وقتي مطمئن شدند كه من نيمه كورم، از تقصيرم گذشتند و چون آقا معلم عربي نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:
«بچه ميخواستي زودتر بگي. جونت بالا بياد، اول ميگفتي. حالا فردا وقتي مدرسه تعطيل شد، بيا شاهچراغ دم دكون ميرسليمون عينكساز!» فردا پس از يك عمر رنج و بدبختي و پس از خفت ديروز، وقتي كه مدرسه تعطيل شد، رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان ميرزا سليمان عينكساز. آقاي معلم عربي هم آمد، يكي يكي عينكها را از ميرزا سليمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببين عقربه كوچك را ميبيني يا نه؟. بنده هم يكي يكي عينكها را امتحان كردم، بالاخره يك عينك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را ديدم.
پانزده قران دادم و آن را از ميرزا سليمان خريدم و به چشم گذاشتم و عينكي شدم.
برگرفته از: شلوارهاي وصلهدارنوشته رسول پرويزي
+ نوشته شده در سه شنبه نهم شهریور ۱۳۸۹ ساعت ۴:۵۲ ق.ظ توسط مسعود یادگاری
|
با سلام