داستان
یه روز ملا با پسرش میخوان برن جایی وفقط یه الاغ داشتن.اول ملا به پسرش ميگه تو سوار شو من پياده ميام اما پسرش گفت آخه اين جور نميشه. بالاخره به همون طور راه افتند.سر راه چند نفر دیدنشون و گفتند:ببین زمونه رو پسرجوون سوار خر شده و پدر پیرش پیاده میاد.پسرش به ملا گفت دیدی گفتم نمیشه تو بیا سوار شو.لذا ملا سوار خر شدوپسرش پیاده.بعد از یه مدت چند نفر دیگه بازم دیدنشون گفتند که:پدری که سردوگرم روزگارو چشیده سوار شده اونوقت پسرخامش پیاده میاد چقدر سنگدله.ملاوپسرش گفتند پس با هم دو تایی سوار خربشیم و شدند.بعد از یه مسافتی بازم چند نفر دیدنشون و گفتند:بیچاره خره ببینید دو ترکه سوارش شدندعجب آدمای بی رحمی پیدا میشن.پس ملا و پسرش تصمیم گرفتند دو تایی پیاده شن و هیچکدوم سوار خر نشن.بازم بعد یه مدت چند نفر دیدنشون و گفتند:چه ادمای احمقی دو تاشون پیاده میان اونوقت خره خالی خالی میره و...
اما نتیجه ی اخلاقیش اینه که آدم هر کاری کنه نمیتونه جلوی دهن بعضی از مردم ها رو بگیره
با سلام